ظهور. ظاهر شدن. آشکار شدن.نمایان شدن. ظاهر گشتن. بوجود آمدن. تجلی. طلوع. بدو. (منتهی الارب). عرض. بقول. اتضاح. وضوح. (منتهی الارب). تبیین. استبانه. ابانه. بیان کردن: بروز چهارم سپیده دمان چو خورشید پیدا شد از آسمان. فردوسی. بگفت آنچه بشنید و نامه بداد سخنها که پیدا شد ار نوش زاد. فردوسی. نباید که پیدا شود راز تو وگر بشنود راز و آوازتو. فردوسی. چو پیدا شد آن فر واورند شاه درفش بزرگی و چندین سپاه. فردوسی. خدائیت پیدا شود آن زمان که آیی بچنگم چو شیر ژیان. فردوسی. بپاسخ بگفتند کز روزگار یکی مرد پیدا شود نامدار. فردوسی. سر بانوان بودم و فر شاه از آن پس چو پیدا شد از من گناه. فردوسی. با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زما (نک) بر فلک پیدا شود پروین چو سیمین شفترنگ. عسجدی. نکشم ناز ترا و ندهم دل بتو من تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود. منوچهری. ز یک پدر دو پسر نیک و بد عجب نبود که از درختی پیدا شدست منبر و دار. ابوحنیفۀ اسکافی. از دور مجمزی پیدا شد از راه امیرمحمد او را بدید. (تاریخ بیهقی). درعلم غیب وی (خداوند) رفته است که در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد. (تاریخ بیهقی). ایزد... چون خواست که دولت بدین بزرگی پیدا شود... سبکتکین را ازدرجۀ کفر بدرجۀ ایمان رسانید. (تاریخ بیهقی). ابتدا بباید دانست که امیر ماضی... شکوفۀ نهالی بود که ملک از آن نهال پیدا شد. (تاریخ بیهقی). ز پنهان آمداینجا جان و پیدا شد ز تن زآنسان که پنهان برشود وندر هوا پیدا شود باران. ناصرخسرو. تو عورت جهل را نمی بینی آنگاه شود بچشم تو پیدا این عورت بود آنکه پیدا شد در طاعت دیو از آدم و حوا. ناصرخسرو. ای کرده قال و قیل ترا شیدا هیچ از خبر شدت بعیان پیدا. ناصرخسرو. کفر و نفاق از وی چو عباسی بر جامۀ سیاهش پیدا شد. ناصرخسرو. گر ترا درخور بود زان پس چرا ایدون بود کز شرار او شهاب اندر فلک پیدا شود. ناصرخسرو. آسمان و تن از ایشان در جهان پیدا شود تا نجوم فضل را می مرکز مروا شود. ناصرخسرو. شمس چون پیدا شود آفاق ازو روشن شود مردچون دانا شود دل در برش دریا شود. ناصرخسرو. چون حمل ساقط شود میزان همی طالع شود همچنان در دین ازیشان مردمی پیدا شود. ناصرخسرو. پیدا ازان شدند که گشتند ناپدید زان بی تن و سرند که اندر تن و سرند. ناصرخسرو. و سید عالم بر نهالی که از لیف خرما بافته بودند خفته و خطهای آن لیف خرما بر پهلوی سید عالم نشسته بود و پیدا شده. (قصص الانبیاء ص 243). چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرار نهانیهای این گردنده پرگار. نظامی. گفتی که هر زمانت پیدا شوم بوصل پیدا نیامدی و نهانم بسوختی. عطار. ولیکن چو پیدا شودراز مرد بکوشش نشاید نهان باز کرد. سعدی. عقل را گفتم ازین پس بملامت بنشین گفت خاموش که این فتنه دگر پیدا شد. سعدی. هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیۀ او پیدا شده. (گلستان سعدی). دختر پادشاه آن زمانرا علتی پیدا شد. (مجالس سعدی). درین ورطه کشتی فروشد هزار که پیدا نشد تخته ای برکنار. سعدی. آنچه با معنی است خود پیدا شود و آنچه بی معنی است خود رسوا شود. مولوی. شیر را در قعر پیدا شد که بود نقش او آن کش دگر کس می نمود. مولوی. افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن مقدمش یارب مبارک باد بر سرو و سمن. حافظ. کودکانی کاندر ایام شما پیدا شدند گر خلاف رایتان مایل بکار دیگرند می نشاید کردشان تکلیف بر عادات خویش زانکه ایشان مردمان روزگار دیگرند. ابن یمین. - امثال: از سستی آدمیزاد گرگ آدمیخوار پیدا میشود. مشطت الناقه مشطاً، پیدا شد پیه شانه وار در پهلوی ناقه. انطلاق، پیدا شدن بشاشت. تمشر، پیدا شدن اثر توانگری بر کسی. لاح النجم لوحاً، پیدا شدن و برآمدن ستاره. اعراض، پیدا شدن چیزی. اشباء، پیدا شدن کسی را فرزند زیرک. سنح لی رأی ٌ سنوحاً و سنحاً، پیدا و هویدا شد مرا تدبیری. شعب الشی ٔ شعباً، ظاهر و پیدا شد چیز. انشقاق الغیم عن البرق، پیدا شدن برق از ابر. (منتهی الارب)، مهیا گردیدن: مرا صائب بفکر کار عشق انداخت بیکاری عجب کاری برای مردم بیکار پیدا شد. صائب. ، متمایز شدن. مشخص شدن: چون او را حوت نام کنی اینجا حوت جنوبی باید گفتن تا این از آن پیدا شود. (التفهیم). و برتران از فروتران پیدا شوند. (قابوسنامه). پس نهایتها بضد پیدا شود چونکه حق را نیست ضد پنهان بود. مولوی. که نظر بر نور بود آنگه برنگ ضد بضد پیدا شود چون روم و زنگ. مولوی. حصحصه، پیدا شدن حق از باطل. (منتهی الارب)، حاضر آمدن، یافت شدن. مقابل گم شدن. جسته و یافته شدن. حاصل شدن. حصول. (دهار). بدست آمدن
ظهور. ظاهر شدن. آشکار شدن.نمایان شدن. ظاهر گشتن. بوجود آمدن. تجلی. طلوع. بدو. (منتهی الارب). عرض. بقول. اتضاح. وضوح. (منتهی الارب). تبیین. استبانه. ابانه. بیان کردن: بروز چهارم سپیده دمان چو خورشید پیدا شد از آسمان. فردوسی. بگفت آنچه بشنید و نامه بداد سخنها که پیدا شد ار نوش زاد. فردوسی. نباید که پیدا شود راز تو وگر بشنود راز و آوازتو. فردوسی. چو پیدا شد آن فر واورند شاه درفش بزرگی و چندین سپاه. فردوسی. خدائیت پیدا شود آن زمان که آیی بچنگم چو شیر ژیان. فردوسی. بپاسخ بگفتند کز روزگار یکی مرد پیدا شود نامدار. فردوسی. سر بانوان بودم و فر شاه از آن پس چو پیدا شد از من گناه. فردوسی. با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زما (نک) بر فلک پیدا شود پروین چو سیمین شفترنگ. عسجدی. نکشم ناز ترا و ندهم دل بتو من تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود. منوچهری. ز یک پدر دو پسر نیک و بد عجب نبود که از درختی پیدا شدست منبر و دار. ابوحنیفۀ اسکافی. از دور مجمزی پیدا شد از راه امیرمحمد او را بدید. (تاریخ بیهقی). درعلم غیب وی (خداوند) رفته است که در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد. (تاریخ بیهقی). ایزد... چون خواست که دولت بدین بزرگی پیدا شود... سبکتکین را ازدرجۀ کفر بدرجۀ ایمان رسانید. (تاریخ بیهقی). ابتدا بباید دانست که امیر ماضی... شکوفۀ نهالی بود که ملک از آن نهال پیدا شد. (تاریخ بیهقی). ز پنهان آمداینجا جان و پیدا شد ز تن زآنسان که پنهان برشود وندر هوا پیدا شود باران. ناصرخسرو. تو عورت جهل را نمی بینی آنگاه شود بچشم تو پیدا این عورت بود آنکه پیدا شد در طاعت دیو از آدم و حوا. ناصرخسرو. ای کرده قال و قیل ترا شیدا هیچ از خبر شدت بعیان پیدا. ناصرخسرو. کفر و نفاق از وی چو عباسی بر جامۀ سیاهش پیدا شد. ناصرخسرو. گر ترا درخور بود زان پس چرا ایدون بود کز شرار او شهاب اندر فلک پیدا شود. ناصرخسرو. آسمان و تن از ایشان در جهان پیدا شود تا نجوم فضل را می مرکز مروا شود. ناصرخسرو. شمس چون پیدا شود آفاق ازو روشن شود مردچون دانا شود دل در برش دریا شود. ناصرخسرو. چون حمل ساقط شود میزان همی طالع شود همچنان در دین ازیشان مردمی پیدا شود. ناصرخسرو. پیدا ازان شدند که گشتند ناپدید زان بی تن و سرند که اندر تن و سرند. ناصرخسرو. و سید عالم بر نهالی که از لیف خرما بافته بودند خفته و خطهای آن لیف خرما بر پهلوی سید عالم نشسته بود و پیدا شده. (قصص الانبیاء ص 243). چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرار نهانیهای این گردنده پرگار. نظامی. گفتی که هر زمانت پیدا شوم بوصل پیدا نیامدی و نهانم بسوختی. عطار. ولیکن چو پیدا شودراز مرد بکوشش نشاید نهان باز کرد. سعدی. عقل را گفتم ازین پس بملامت بنشین گفت خاموش که این فتنه دگر پیدا شد. سعدی. هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیۀ او پیدا شده. (گلستان سعدی). دختر پادشاه آن زمانرا علتی پیدا شد. (مجالس سعدی). درین ورطه کشتی فروشد هزار که پیدا نشد تخته ای برکنار. سعدی. آنچه با معنی است خود پیدا شود و آنچه بی معنی است خود رسوا شود. مولوی. شیر را در قعر پیدا شد که بود نقش او آن کش دگر کس می نمود. مولوی. افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن مقدمش یارب مبارک باد بر سرو و سمن. حافظ. کودکانی کاندر ایام شما پیدا شدند گر خلاف رایتان مایل بکار دیگرند می نشاید کردشان تکلیف بر عادات خویش زانکه ایشان مردمان روزگار دیگرند. ابن یمین. - امثال: از سستی آدمیزاد گرگ آدمیخوار پیدا میشود. مشطت الناقه مشطاً، پیدا شد پیه شانه وار در پهلوی ناقه. انطلاق، پیدا شدن بشاشت. تمشر، پیدا شدن اثر توانگری بر کسی. لاح النجم لوحاً، پیدا شدن و برآمدن ستاره. اعراض، پیدا شدن چیزی. اشباء، پیدا شدن کسی را فرزند زیرک. سنح لی رأی ٌ سنوحاً و سنحاً، پیدا و هویدا شد مرا تدبیری. شعب الشی ٔ شعباً، ظاهر و پیدا شد چیز. انشقاق الغیم عن البرق، پیدا شدن برق از ابر. (منتهی الارب)، مهیا گردیدن: مرا صائب بفکر کار عشق انداخت بیکاری عجب کاری برای مردم بیکار پیدا شد. صائب. ، متمایز شدن. مشخص شدن: چون او را حوت نام کنی اینجا حوت جنوبی باید گفتن تا این از آن پیدا شود. (التفهیم). و برتران از فروتران پیدا شوند. (قابوسنامه). پس نهایتها بضد پیدا شود چونکه حق را نیست ضد پنهان بود. مولوی. که نظر بر نور بود آنگه برنگ ضد بضد پیدا شود چون روم و زنگ. مولوی. حصحصه، پیدا شدن حق از باطل. (منتهی الارب)، حاضر آمدن، یافت شدن. مقابل گم شدن. جسته و یافته شدن. حاصل شدن. حصول. (دهار). بدست آمدن
ظاهر شدن آشکار گردیدن ظهور نمایان شدن تبین تجلی: چون پیدا شد که چیست لون پیدا شد که چیست بینایی. نخست آنکه یابی بدو آرزو ز هستیش پیدا شود نیک خو. (شا. بخ 2382: 8) -2 معلوم گشتن مشخص گردیدن ممتاز شدن: ... تا این از آن پیدا شود، حاضر آمدن حاضر شدن
ظاهر شدن آشکار گردیدن ظهور نمایان شدن تبین تجلی: چون پیدا شد که چیست لون پیدا شد که چیست بینایی. نخست آنکه یابی بدو آرزو ز هستیش پیدا شود نیک خو. (شا. بخ 2382: 8) -2 معلوم گشتن مشخص گردیدن ممتاز شدن: ... تا این از آن پیدا شود، حاضر آمدن حاضر شدن
غیبت. پنهان شدن. مخفی شدن. غیب شدن: امیر چون نامه بخواند سجده کرده پس برخاست و بر قلعت برفت و از چشم ناپیدا شد. (تاریخ بیهقی). و بروی آب همی شد تا از دیدار مردم ناپیدا شد. (منتخب قابوسنامه ص 32). چون صبح صادق از مطلع آفاق شارق گشت اعلام خورشید پیدا آمد و رایات تیر و ناهید ناپیدا شد. (سندبادنامه ص 41). شد ز ماهان شریک ناپیدا ماند ماهان ز گمرهی شیدا. نظامی. ، معدوم شدن. انهدام. تباه شدن. از بین رفتن. نیست ونابود شدن. محو شدن: نرگس و گل را که ناپیدا شوند از جور دی عدل فروردین نگر تا چون همی پیدا کند. ناصرخسرو. ، غرق شدن. پوشیده شدن. فرورفتن: چندان خلق در مسجد کشتند که میان خون ناپیدا شدند. (مجمل التواریخ). خرم آن حیوان که او آنجا شود اشتر اندر سبزه ناپیدا شود. مولوی
غیبت. پنهان شدن. مخفی شدن. غیب شدن: امیر چون نامه بخواند سجده کرده پس برخاست و بر قلعت برفت و از چشم ناپیدا شد. (تاریخ بیهقی). و بروی آب همی شد تا از دیدار مردم ناپیدا شد. (منتخب قابوسنامه ص 32). چون صبح صادق از مطلع آفاق شارق گشت اعلام خورشید پیدا آمد و رایات تیر و ناهید ناپیدا شد. (سندبادنامه ص 41). شد ز ماهان شریک ناپیدا ماند ماهان ز گمرهی شیدا. نظامی. ، معدوم شدن. انهدام. تباه شدن. از بین رفتن. نیست ونابود شدن. محو شدن: نرگس و گل را که ناپیدا شوند از جور دی عدل فروردین نگر تا چون همی پیدا کند. ناصرخسرو. ، غرق شدن. پوشیده شدن. فرورفتن: چندان خلق در مسجد کشتند که میان خون ناپیدا شدند. (مجمل التواریخ). خرم آن حیوان که او آنجا شود اشتر اندر سبزه ناپیدا شود. مولوی
دیوانه شدن. (یادداشت مؤلف). آشفته شدن: عجب از قیصرم آید که بدان ساده دلی است کو ز مسعود براندیشدو شیدا نشود. منوچهری. وین چهره های خوب که در نورش خورشید بینوا شود و شیدا. ناصرخسرو. شیدا شده ام چرا همی ننهی زنجیر دو زلف بر من شیدا. مسعودسعد. ، سخت عاشق شدن. واله گشتن: روح شیداشد ز عشق منظرش از نظر گو حرز شیدایی فرست. خاقانی. قصه گو رفت و قصه ناپیدا بیم آن بد که من شوم شیدا. نظامی. عقل از طرۀ او نعره زنان مجنون گشت روح از حلقۀ او رقص کنان شیدا شد. عطار
دیوانه شدن. (یادداشت مؤلف). آشفته شدن: عجب از قیصرم آید که بدان ساده دلی است کو ز مسعود براندیشدو شیدا نشود. منوچهری. وین چهره های خوب که در نورش خورشید بینوا شود و شیدا. ناصرخسرو. شیدا شده ام چرا همی ننْهی زنجیر دو زلف بر من شیدا. مسعودسعد. ، سخت عاشق شدن. واله گشتن: روح شیداشد ز عشق منظرش از نظر گو حرز شیدایی فرست. خاقانی. قصه گو رفت و قصه ناپیدا بیم آن بد که من شوم شیدا. نظامی. عقل از طرۀ او نعره زنان مجنون گشت روح از حلقۀ او رقص کنان شیدا شد. عطار
خمان شدن گردان شدن، پریشان شدن، مضطرب گشتن بیقرار گردیدن از غمی اندوهی یا دردی: غمین گشت و پیچان شد از روزگار بمرگ برادر بمویید زار. (فردوسی)، روی گردان شدن: بپرهیز و پیچان شو از خشم اوی ندیدی که خشم آورد چشم اوی. (فردوسی)
خمان شدن گردان شدن، پریشان شدن، مضطرب گشتن بیقرار گردیدن از غمی اندوهی یا دردی: غمین گشت و پیچان شد از روزگار بمرگ برادر بمویید زار. (فردوسی)، روی گردان شدن: بپرهیز و پیچان شو از خشم اوی ندیدی که خشم آورد چشم اوی. (فردوسی)
ظاهر شدن آشکار گردیدن: چنانکه پیدا آید در این نزدیک از احوال این پادشاه، حاصل شدن بوجود آمدن: هر کس مرکبست از چهار چیز... و هر گاه که یک چیز از آنرا خلل افتد ترازوی راست نهاده بگشت و نقصان پیدا آید، ظهور کردن نامبر دار شدن: بر خداوندان و پدران بیش از آن نباشد که بندگان و فرزندان خویش را نامهای نیکو و بسزا ارزانی دارند بدان وقت که ایشان در جهان پیدا آیند، یافت شدن یافته شدن: بفرمود تا همه آب آن چاه را و بسیاری گل بر کشیدند پیدا نیامد (انگشتری پیغامبر)
ظاهر شدن آشکار گردیدن: چنانکه پیدا آید در این نزدیک از احوال این پادشاه، حاصل شدن بوجود آمدن: هر کس مرکبست از چهار چیز... و هر گاه که یک چیز از آنرا خلل افتد ترازوی راست نهاده بگشت و نقصان پیدا آید، ظهور کردن نامبر دار شدن: بر خداوندان و پدران بیش از آن نباشد که بندگان و فرزندان خویش را نامهای نیکو و بسزا ارزانی دارند بدان وقت که ایشان در جهان پیدا آیند، یافت شدن یافته شدن: بفرمود تا همه آب آن چاه را و بسیاری گل بر کشیدند پیدا نیامد (انگشتری پیغامبر)
ظاهر کردن واضح کردن آشکار ساختنهویدا کردن جلوه گر ساختن اظهار ابانه: و پیدا کرد که چگونه است آن نفس را، شرح دادن بیان کردن: و پیدا کردیم اندر وی صفت زمین، ممیز ساختن ممتاز کردن مشخص کردن، یافتن (گشمده را) مقابل گم کردن: اگر زن آبستن در کوچه سنجاق پیدا بکند بچه اش دختر میشود و اگر سوزن پیدا بکند پسر میشودخ. یا بچه پیدا کردن، بچه ای بوجود آوردن، یا بر کسی پیدا کردن (پیدا ناکردن)، بروی او آوردن (نیاوردن) : و شنیدی حال خاقانی که چونست ولی بر خویشتن پیدا نکردی. (خاقانی) یا پیدا شدن خود را. خود را نشان دادن خود را آشکار کردن: پس سوگند داد که اگر مسلمانی درین جمع هست بحرمت محمد بن عبد الله که خود را پیدا کند
ظاهر کردن واضح کردن آشکار ساختنهویدا کردن جلوه گر ساختن اظهار ابانه: و پیدا کرد که چگونه است آن نفس را، شرح دادن بیان کردن: و پیدا کردیم اندر وی صفت زمین، ممیز ساختن ممتاز کردن مشخص کردن، یافتن (گشمده را) مقابل گم کردن: اگر زن آبستن در کوچه سنجاق پیدا بکند بچه اش دختر میشود و اگر سوزن پیدا بکند پسر میشودخ. یا بچه پیدا کردن، بچه ای بوجود آوردن، یا بر کسی پیدا کردن (پیدا ناکردن)، بروی او آوردن (نیاوردن) : و شنیدی حال خاقانی که چونست ولی بر خویشتن پیدا نکردی. (خاقانی) یا پیدا شدن خود را. خود را نشان دادن خود را آشکار کردن: پس سوگند داد که اگر مسلمانی درین جمع هست بحرمت محمد بن عبد الله که خود را پیدا کند
هویدا گشتن پیدا گشتن آشکار شدن نمودار گردیدن، بوجود آمدن خلق شدن، معلوم شدن مرئی شدن، طلوع کردن طالع شدن، یا پدید آمدن بامداد ین. پیدا شدن (زهره و عطارد) پیش از طلوع آفتاب در مشرق. طلوع صباحی مقابل پنهان شدن بامدادین
هویدا گشتن پیدا گشتن آشکار شدن نمودار گردیدن، بوجود آمدن خلق شدن، معلوم شدن مرئی شدن، طلوع کردن طالع شدن، یا پدید آمدن بامداد ین. پیدا شدن (زهره و عطارد) پیش از طلوع آفتاب در مشرق. طلوع صباحی مقابل پنهان شدن بامدادین